گله از اهل تماشا دارم...گله از این همه حاشا
دلشان مرده ولی ،لبشان خندان است.
خنده ام میگیرد!؟!
ولی از روی ریا.
سرزمینی دارم ..مردمانش همه دوست.
ولی از روی ترحم!
گاه گاهی دلشان میسوزد.
دوستانی دارم....سردتر از سردی برف..گاه گاهی یخشان میشکند.
کاسبم...کاسب دل... صادراتم شادی...وارداتم غم و درد.
پیشه ام فریاد است!
اهل شعرم...اهل تنهایی و درد
پس چنین میگویم:
لا اقل حرف دل است.... خوب میدانم که سهراب مرا میبخشد..
شعر او زیبا بود... شعر من تکرار است... جرم من تقلید است..
: وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد باهم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم.از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .
لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم....
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ...
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ...
لمس کن نوشته هایی را که لمس نشدنیست و عریان ...
که از قلبم بر قلم و کاغذ میچکد
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار ...
لمس کن لحظه هایم را ...
تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم
لمس کن این با تو نبودن ها را...
لمس کن